معنی در باز کن

حل جدول

در باز کن

معادل فارسی اف اف

فارسی به آلمانی

دهان باز کن

Gag [noun], Spass [noun], Witz [noun]


دزد صندوق باز کن

Safeknacker [noun]

فارسی به عربی

فارسی به ایتالیایی

در باز کن

apribottiglie

لغت نامه دهخدا

کن

کن. [ک ُ] (نف مرخم) (ماده ٔ مضارع از «کردن ») کننده و آنکه کاری را می کند مانند: در میان کن، یعنی آنکه در میان می آورد. (ناظم الاطباء). در ترکیب با کلمات دیگر صفت فاعلی سازد: آب بخش کن. آب خشک کن. آتش سرخ کن. بخاری پاک کن. تیغتیزکن. جاده صاف کن. چائی صاف کن. چاقوتیزکن. چشم پرکن. خانه خراب کن. خفه کن (درسماور). دوده پاک کن. روغن داغ کن. زنده کن. سرخشک کن. سبزی پاک کن. شیشه پاک کن. کارکن. کارچاق کن. کاردتیزکن. گلوترکن. گوش پاک کن. لوله پاک کن. گزارش کن. ماهوت پاک کن. ماهی سرخ کن. مبال پاک کن. مدادپاک کن. مرکب خشک کن. نکوهش کن. نوازش کن. نیایش کن. ویران کن... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همین ترکیبات شود.

کن. [ک َ] (نف مرخم) (ماده ٔ مضارع از «کندن ») کننده و از بیخ برآرنده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود مانند کوه کن یعنی کننده ٔکوه و کسی که سنگ از کوه می کند و بیخ کن یعنی از ریشه برآرنده. (ناظم الاطباء). این کلمه در ترکیب با کلمات دیگر غالباً نعت فاعلی سازد چون: بنیان کن. چاه کن.خارکن. خانه کن. قبرکن. کان کن. کوه کن. گورکن و جز اینها که در این حالت کن به معنی کننده و برآورنده است. || (ن مف مرخم) گاه نعت مفعولی سازد چون:بنه کن (کوچ با همه ٔ کسان، بنه کنده). جاکن (جاکن شدن دل، از جا کنده شدن دل). ریشه کن (ریشه کن شدن گیاه، از ریشه برآورده شدن آن) و غیره. || گاه اسم مکان برای وقوع فعلی سازد چون: جامه کن، رخت کن (هر دو به معنی بینه ٔ حمام). کفش کن (محل کندن کفش در بقاع متبرکه). و رجوع به همین ترکیبها شود. || (مزید مؤخر امکنه) در: دجاکن. خرکن. جرواتکن. خدیمنکن. آب کن. رسکن. ورکن. ماشتکن. کاشکن... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کن. [ک ُ] (ع فعل امر) صیغه ٔ امر است به معنی شو (باش)، مشتق از کان یکون کوناً. و اشارت باشد به امر حق تعالی در روز ازل درباب پیدا شدن موجودات. (غیاث) (آنندراج). کلمه ٔ امراز کان. بشو. (ناظم الاطباء). بباش: کن فیکون، بباش پس بباشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ای جمع کرده مبدع کن در نهاد تو
هم سیرت ملائک و هم صورت ملوک.
ظهیر فاریابی (یادداشت ایضاً).
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 44).
رجوع به کن فیکون شود.
|| (اِ) یا کاف و نون. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). کنایه از عالم وجود و دنیا و دهر و مأخوذ از معنی اول:
رهائی ده بستگان سخن
توانا کن ناتوانان کن.
نظامی.
ز آفرینش نزاد مادرکن
هیچ فرزند خوبتر ز سخن.
نظامی.
بدیشان نمودی ره از بدو کن
معادم به «من بعضها بعض » کن.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 48).
رجوع به کاف و نون شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کن. [ک ُ] (اِ) مخفف کون است که نشستگاه باشد. عربان دبر خوانند. (برهان) (آنندراج). کون باشد. (اوبهی). کون و دبر. (ناظم الاطباء).کون بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 403):
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای به سلطان کمر ساده و ایزار.
حقیقی (از لغت فرس چ اقبال ص 403).
رجوع به کون شود.

کن. [ک َ] (اِ) درخت. || جای درختناک و انبوه از درخت. || نیزه ٔ ماهیگیری. || چنگال ماهیگیری. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء).

کن. [ک َ] (اِخ) مرکز بخشی است در شمال باختری تهران که در ابتدای دره ٔ سولقان واقع است و درحدود 5200 تن سکنه دارد. بخش کن از 5 محله به نامهای سرآسیاب، اسماعیلیان، درقاضی، میان ده، بالون تشکیل می گردد و این محله ها و باغهای کن در قسمت خاور رودخانه ٔ کن که از ارتفاعات شمالی سولقان سرچشمه می گیرد واقع است. و آب مزروعی این قصبه از زهاب همین رودخانه تأمین می شود. دارای بخشداری، ژاندارمری، بهداری، آمار، پست، محضر رسمی و دبستان و چندین مغازه و دکان است. بخش کن در سابق مهم بوده و از چهار دهستان کن و شمیران و ارنگه و لورا و شهرستانک تشکیل می گردید؛ که در اواخر سال 1326 هَ.ش. دهستان شمیران تبدیل به بخش و دهستانهای ارنگه و لورا و شهرستانک ضمیمه ٔ بخش کرج گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

کن. [ک َن ن] (ع مص) فراپوشیدن. (زوزنی). فروپوشیدن و نگه داشتن چیزی را از تاب آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || در نهفت داشتن. (زوزنی). پنهان داشتن چیزی را در دل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).

کن. [ک ِ] (اِ) به معنی بخیه باشد که خیاطان بر جامه و امثال آن زنند و آن را به عربی غرزه گویند. (برهان) (آنندراج). بخیه که آن را کله نیز گویند. (رشیدی). بخیه و آجیده ای که در جامه می زنند. (ناظم الاطباء). || در ترکی به معنی پس و عقب. (غیاث) (آنندراج). || پیله ٔ کرم ابریشم. || وسط. || حیاط خانه. (ناظم الاطباء).


باز

باز. (فعل امر) امر به بازی کردن، یعنی بباز و بازی کن. (برهان) (دِمزن). صیغه ٔ امر از باختن و بازیدن. (غیاث). امر به باختن. (رشیدی). امر از بازیدن است. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 165). || (نف مرخم) مخفف بازنده. بازی کننده. که دوست گیرد. عامل. فاعل. بازنده را نیز گویند و این معنی بدون ترکیب گفته نمیشودمانند شطرنج باز و قمارباز و شب باز و امثال آن. (جهانگیری). حرف لعَب چنانکه حقه باز و عمودباز و زنگ باز و جامه باز. (المعجم چ 1 مدرس رضوی ص 165):
زرستان، مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر
باده خور، لاله سپر، صیدشکر، چوگان باز.
منوچهری.
بازنده و بازی کننده را نیز گویند همچو قمارباز و ریسمان باز و شب باز و امثال آن. (برهان) (دِمزن). بازنده نیز گویند و این بی ترکیب گفته نمیشود مانند شطرنج باز و قمارباز. (انجمن آرا) (فرهنگ سروری). بازنده. (رشیدی). در بعضی تراکیب صفت واقع میشود مثل شعبده باز. لعبت باز. دوالباز. حیله باز (مکار). (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). بمعنی بازنده و در این صورت همیشه بطور ترکیب استعمال میشود مانند: حقه باز و شطرنج باز و قمارباز و جان باز، کسی که با جان خود بازی میکند و خود را در مخاطرات میاندازد. (ناظم الاطباء). آب باز. آس باز. اسب باز. اشکباز. امردباز. بامبول باز. بچه باز. بی ریش باز. پاکباز. پای باز (رقاص). تازباز (غلام باره). جام باز. جان باز. جانغولک باز. جانقولک باز. جنده باز. جنغولک باز. جنقولک باز. چاچولباز. چترباز. چوگان باز. حریف باز. حزب باز. حقه باز. حیله باز. خانم باز. خرس باز. خروس باز. خیالباز. دست باز (رقاص). دغل باز. دگل باز. دنیاباز. دوالک باز. دوست باز. دین باز. رسن باز. رفیق باز. ریسمان باز. زبان باز. زن باز. سازوباز. سپدباز. سرباز. سرفال باز. سعترباز. سفته باز. سهره باز. سیره باز. شاهدباز. شطرنج باز. شعبده باز. شیرباز. شیشه باز. شیوه باز. عشق باز. علم باز. عنترباز. قرقی باز. قلندرباز. قمارباز. قناری باز. قوچ باز (قوش باز). کبوترباز (کفترباز). کتاب باز. کرک باز. کلک باز. کمان باز. گاوباز. گجه باز. گشادباز. گل باز. گوزن باز. لج باز. لعبت باز. مرغ باز. مریدباز. معشوق باز. مهره باز. میمون باز. نردباز. نظرباز. نیزه باز. یارم باز:
خار یابد همی ز من در چشم
دیو بی حاصل دوالک باز.
ناصرخسرو.
که در مهر او کینه ٔ تست ازیرا
که بستست چشم دل این مهره بازش.
ناصرخسرو.
مهره و حقه است ماه و سپهر
که بشاگرد حقه باز رسد.
انوری.
آنجا خراباتیان دوالک بازان در خاکند. (تذکرهالاولیاء ج 2 ص 339).
بازی خود دیدی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز.
مولوی.
جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان).
جوانی پاکباز و پاکرو بود.
سعدی (گلستان).
تمنا کند عارف پاکباز
بدریوزه از خویشتن ترک آز.
سعدی (بوستان).
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحبنظر.
سعدی (بوستان).
غلام همت رندان و پاکبازانم
که از محبت با دوست دشمن خویشند.
سعدی (طیبات).
عاشقان دین و دنیا باز را خاصیتی است
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را.
سعدی.
محتسب در قفای رندانست
غافل از صوفیان شاهدباز.
سعدی (طیبات).
نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار
چیست تا در نظر عاشق جان باز آید.
سعدی (طیبات).
مضرب و شطرنج باز و... راه ندهد. (مجالس سعدی ص 21).
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست ؟
بر بساط نرد در اول نظر جان باختن.
سعدی (بدایع کلیات چ فروغی ص 752).
به کوی لاله رخان هرکه عشقباز آید
امید نیست که هرگز بعقل بازآید.
سعدی (غزلیات).
تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغزن باشی.
سعدی (گلستان).
صوفی نهاد دام و درحقه باز کرد
پیوند مکر با فلک حقه باز کرد.
حافظ.
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده ٔ معشوق باز من.
حافظ.
همه غافل ز لعبت باز گردون
چه بازی آورد از پرده بیرون.
نوعی خبوشانی (از شعوری ج 1 ورق 165).
- سخن باز، زبان آور. سخن گوی.
- همباز، انباز. شریک.

معادل ابجد

در باز کن

284

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری